وقتی او را به هوا پَرت می کردم
نگران نبود، می دانست که او را خواهم گرفت!
وقتی وعده ای به او می دادم، نگران خُلف وعده نبود!
اصلا او مرا روزی رسان خود می دانست!
شبها اگر کنارش بودم، راحت می خوابید!
همه جا از من تعریف می کرد، می گفت: بابای من...
از محضر من خجالت می کشید که خطایی کند!
اگر خطایی هم می کرد، مدام از من عذرخواهی می کرد
و بدنبال این بود که دل مرا بدست آورد!
بارها به من می گفت:
تو بهترین بابای دنیا هستی!
و خاطرات خوش دیگر...
*****
اما او بزرگ شد، بزرگ و بزرگ تر!
ولی هر چه بزرگتر شد، از ایمانش به من کم شد
هر چه توانایی اش بیشتر شد، دورتر شد...
او دیگر خود را نیازمند من نمی دید!
*****
ما جاهل و نیازمندیم و غرق در قصور و تقصیر
ولی خدای ما، علیم و حکیم و بی نیاز است...
خدای مهربانم! همیشه دوستت دارم
و همیشه محتاج توام...
یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیرِ یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیرِ
از کودکی تا دوران پیری ام، همیشه با من بوده ای و هستی...
Childhood Faith